از شير گرفتن دلبرك ماماني
تصمیم داشتم که از شیر بگیرمت آخه به پایان ١٥ ماهگیت چیزی نمونده واسه وقتی دیدم دای جون و زن دایی و مادر جان اومدن اقدام کردم چون تو وقتی مادر جان و آنیتا رو میبینی دیگه طرفه من نمی آیی میدونم خیلی زود بود ولی خیلی بد غذا هستی و اصلا غذا نمیخوری مجبورم چنین کاری بکنم خیلی شیر دوست داشتی ولی بالاخره موفق شدم تا دختر نازم رو از شیر بگیرم اولش خیلی ناراحت بودم خیلی دلم برات میسوخت قبلا شب ها با شیرم می خوابوندمت ولی دیگه مجبور بودم با شیر موز درست کردن گولت بزنم و اونقدر بغلم راه میرفتم و لا لا یی میگفتم تا آخرش خوابت میبرد ولی نصف شب ها زود به زود بیدار میشدی و گریه میکردی باز هم بغلم میگرفتم و میخ...
نویسنده :
مامان فرزانه
14:19